گزارشی از اتفاقات روزانه‌ی یک مهندس - DailyWriter

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره‌نویس» ثبت شده است

بعد از 2 سال دیدمش...

دوست همکلاسی

دو سال شد که به دلیل نامزدیش توافق کردیم دیگه هیچ وقت با همدیگه حرف نزنیم/همدیگه رو نبینیم و از اونجایی که من خیلی بر روی قول های که میدم ارزش قائل هستم/پایدارم، دیگه هیچوقت با هم صحبت نکردیم/ندیدیم. (البته اون در سر بعضی کلاسا ها در زمان حل سوالات تیکه هایی به من انداخت ولی من هیچی نگفتم و توجه ای هم نشون ندادم)

دیروز توی ایستگاه اتوبوس وایستاده بودم و با اینکه چشمام ضعیفه، ولی از نحوه راه رفتنش فهمیدم که اونه.

اونم منو دید و به جای اینکه بیاد وایسته سوار اتوبوس بشه، سریع یک تاکسی گرفت و رفت.

بعد از چند دقیقه اتوبوس اومد و منم با هیچ تغییری در رویه ام سوار شدم و رفتم دنبال کارم.

بعد از ظهر که میخواستم برگردم، کارم تموم شده بود و من معمولا ادمی نیستم که بخوام وقتم رو هدر بدم و سریع برمیگردم خونه ولی وایستاده بودم و داشتم با یکی از دوستان صحبت هایی در مورد بی آبی و نیامدن باران و ... میکردم و حدود نیم ساعت طول کشید و بعد از اون دیگه تصمیم گرفتم برم.

رفتم نشستم توی ایستگاه اتوبوس و منتظر شدم که اتوبوس برسه

اتوبوس رسید و سوار شدم و ایستادم توی راهرو چون همه صندلی ها پر شده بود و اتوبوس حرکت  کرد ...

دیگه داشتیم به ایستگاهی که من باید پیاده بشم می رسیدیم و یک نفر پیاده شد و من بالاخره نشستم

در طول کل مسیر یک استرس بیخودی داشتم و اصلا نمیدونستم برای چیه

با خودم داشتم میگفتم

 ایستگاه بعد پیاده بشو و برو کارت بانکیت و رمزش، درست کن. (اتوبوس سر خیابان ما ایستگاه نداره و من باید پیاده به نزدیکترین ایستگاهی که  5 دقیقه فاصله داره راه برم! دقیقا همونجایی که صبح سوار شدم)

اما هر چی به اون ایستگاه نزدیکه شدیم برای چندمین بار به خودم میگفتم

میخواد پیاده تا ایستگاه بعدی بری، ولش کن دفعه بعد که اومدی بیرون بیا و برو کارتت رو درست کن (برای سومین بار!)


خلاصه تصمیم گرفتم بشینم و یکراست برم خونه

اتوبوس ایستاد و برای دومین بار اومد و از کنار من رد شد و کارت زد و سریع رفت...

(من برای اینکه نگاه به کسی نکنم، معمولا به بیرون از پنجره و خیابان نگاه میکنم و مثل اینکه اون از زمانی که من سوار شده بودم، منو دیده بود!)


شاید اون استرس الکی که داشتم مربوط به این میشد که اونم...


شایدم ...


براش چندمین بار لبخند زدم و آرزوی خوشبختی کردم چون هیچوقت قرار نبود ما با هم به جایی برسیم و اینو از اول هم به خودش گفته بودم

اما با این وجود دوران خوبی داشتیم :)

۲۶ دی ۹۵ ، ۰۷:۳۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
روزانه‌ نویس

سلام دنیا، اولین پست

وبلاگ نویس روزانه‌نویس


سلام بر همه خوانندگان عزیز

همانطور که در توضیحات وبلاگ میبینید من تلاش های زیادی برای اینکه بتونم اتفاقات روزانه ام رو بنویسم کردم ولی هیچ کدوم شروع نشد که بخواد ادامه پیدا کنه، شاید دلیلش اینه که فکر میکنم احتمال داره یکی از دوستان یا حتی اعضای خانواده‌ام اونا رو بخونه و از اونجایی که من یک شخص محتاط هستم بیشتر دوست دارم کسی از آشنا هام از این اتفاقات با خبر نشه.


بگذریم یک معرفی کوتاه ناشناسانه از خودم بکنم شاید شما تونستید منو شناسایی کنید  :)

من یک مهندس آزاد کار یا فریلنسر هستم!

همین :)



نظراتی که در مورد مطالب روزانه‌نویسم دارید، باعث شعف و خوشحالی من میشه!   پس نظر بدید اما مثل یک لیدی و جنتلمن واقعی نظر بدید!

۲۶ دی ۹۵ ، ۰۳:۱۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
روزانه‌ نویس